کاروان نورالنبی (ص)-24006 حج تمتع 94
| ||
|
روز آخر حج بود قرار بود ساعت 5 به سمت جده حركت كنيم.نزديك ظهر بود،داشتم درو خانه خدا طواف ميكردم،فكر كنم دور دوم يا سوم بودم كه صدايي از پشت سرم شنيدم،صدا تقريبا دور بود اما داشت نزديك ميشد و در حال طواف هم نميشه برگشت و پشت سر رو نگاه كرد،صدا صداي مردي بود كه داشت بلند بلند به زبان عربي با حالت ناله حرف ميزد،حتي ميشه گفت داشت فرياد ميزد،حرف ميزد و گريه ميكرد،با اينكه زبانش عربي بود و نمشد حرفاشو كامل فهميد اما ميشد ستايش خدارو از بعضي جملاتش فهميد(يا الله يا ذالجلال و الكرام و...تقريبا همچين جمله هايي رو زياد تكرار ميكرد)با ناله عجيبي حرف ميزد مثل كساني كه عزيزي رو از دست دادن اما كم كم به من نزديك شد و از من گذشت و چيزي رو ديدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم مردي بود كه نميشد سنش رو تخمين زد!لباس احرام پوشيده بود و چون يك شونش از لباس بيرون بود ميشد اثر سوختگي شديدي رو روي بدنش ديد به طوري كه اصلا جاي صافي روي بدنش نبود،صورتش تقريبا كاملا سوخته بود يعني نه گوش داشت نه بيني نه مو نه ابرو و سر و صورتش به شدت ناهموار بود انگار كه همه جاهاش گوشت اضافي اورده بود،وقتي داشت طواف ميكرد بيشتريا ازش دور ميشدن،يك نفر دستش رو گرفته بود و هدايتش ميكرد،در اون حالت طواف شكه شدم،باور نميكردم همچين شخصي بتونه زندگي كنه و ازون بدتر اينقدر خالصانه خداي خودش رو ستايش كنه،به فكر خودم افتادم كه چه زود از كاراي خدا خسته ميشم چه زود وقتي به مشكل برميخورم فكر ميكنم خدا فراموشم كرده واقعا همچين منظره اي برام عجيب بود،البته اون لحظه خيلي تاثير گذار بود ازون موقع با ايمان بيشتري خدارو شكر ميكنم نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: داستان و روایات، ، برچسبها: [ پنج شنبه 25 تير 1394برچسب:کاروان نور النبی (ص),حج تمتع 94,شیراز,فارس,حج,کعبه,مکه,مدینه,جلسات کاروان,مذهبی,داستان, ] [ 11:0 ] [ حجت اله سلمان پناه ]
[
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |